در میان هق هق گریه از او خواستم از جانب من از برادرانش، به ویژه عباس، حلالیت بطلبد و خداحافظی کند. ضمناً از آنان دعوت کردم که اگر به شام آمدند، محنت سرای مرا نیز متبرک کنند. جعفر که در مرز نوجوانی و جوانی بود، با لحنی محجوب گفت: «برادرم عباس بر شما درود فرستاد و گفت بگوای زید، دیری نخواهد گذشت که من و برادرانم در معیت سرورمان حسین بر تو خواهیم گذشت و از بلندا، سلامت را پاسخ خواهیم داد.»
خدا مرا ببخشد که با شنیدن این پیام، از شوق بر خود لرزیدم. تا امروز در آرزوی دیدن آن لحظه بودم که حسین با قیام علیه معاویه یا خَلَفِ صدقش یزید، بر بام دارالخلافۀ شام بایستد و همراه با برادرش عباس، به مهربانی و لبخند، سلام عاشقانش را پاسخ گوید. امروز وقتی چهرۀ زیبای عباس را با آن لبهای خشک و ترک خورده، بر بلندای نیزه دیدم، گریان و بر سر زنان، بی اعتنا به تازیانۀ سواران و سنگ اندازی و ضرب و شتم مردم و مأموران، پیش رفتم و با صدایی بریده و سوخته عرض کردم: «خوش آمدید مولای من...»
آن گاه در حالی که بغض و گریه گلویم را میفشرد، نالیدم که: «آیا چنین است شیوۀ کریمان در وفای به عهد؟ مگر نه این که مرا بشارت دادید به این که سلام و درودم را پاسخ خواهید گفت؟»
آه آه آه... میدانی چه شد که از هوش رفتم؟ به خدا قسم هنوز جمله ام را به پایان نبرده بودم که آن لبهای خشکیده، با همان لبخندِ شیرین و محجوب به حرکت در آمد: «سلام بر توای زید...»
+ ماه به روایت آه - ابوالفضل زرویی نصرآباد
خانه ما، کرونا و آهو...