به حرم پیامبر که میرسی، داخل نمیشوی، دو دست بر چهارچوبه در میگذاری و فریاد میزنی: «یا جداه! من خبر شهادت برادرم حسین را برایت آورده ام.»
6. سوره بقره آیه 30 تا 37زنان، زنان مدینه، زنان بنیهاشم که چند ماه پیش، تو را بدرقه کردند اکنون تو را به جا نمیآورند. باور نمیکنند که تو همان زینبی باشی که چند ماه پیش، از مدینه رفته ای. باور نمیکنند که درد و داغ و مصیبت، در عرض چند ماه بتواند همۀ موهای زنی را یک دست سپید کند، بتواند چشمها را این چنین به گودی بنشاند، بتواند رنگ صورت را برگرداند و بتواند کسی را این چنین ضعیف و زرد و نزار گرداند. و تازه آنها چگونه میتوانند بفهمند که هر مو چگونه سپید گشته است و هر چروک با کدام داغ، بر صورت نقش بسته است. امام در میان ازدحام مردم، از خیمه بیرون میآید، بر روی بلندیای میرود و در حالی که با دستمالی، مدام اشکهایش را میسترد، برای مردم خطبه میخواند، خطبهای که در اوج حمد و سپاس و رضایت و اقتدار، آنچنان ابعاد فاجعه را برای مردم میشکافد که ضجهها و نالههایشان، بیابان را پر میکند: «همینقدر بدانید مردم که پیغمبر به جای اینکه سفارش ما را کرد، اگر توصیه کرده بود که با ما بجنگند، بدتر از آنچه که کردند در توانشان نبود.»
فیزیوتراپی آفتاب - سمنانمردی سرخ روی از اهالی شام به فاطمه دختر امام حسین نگاه میکند و به یزید میگوید: «این کنیزک را به من ببخش.»
بدتر از این، در توانشان نبود!رأس الجالوت، پیرمردی است از علمای بزرگ یهود که یزید برای به رخ کشیدن قدرت خود، او را به این مجلس، دعوت کرده است. اما اکنون شنیدن حرفهای تو و دیدن رفتار یزید، او را دچار حیرت و شگفتی کرده است. رو میکند به یزید و میپرسد: «آیا این سر، واقعاً سر فرزند پیامبر شماست و این کاروان، خاندان اویند؟!»
بدتر از این، در توانشان نبود!تعداد صفحات : 2