صدایم همچون نالهای دردناک در گوش خودم میپیچید: «ای کاش کسی بود و دهان این یاوه گویان را میبست.»
مریم دستش را که همچون گلبرگ گل لطیف است بر سرم میکشد و آهسته در گوشم نجوا میکند: «تا بوده همین بوده و تا هست، همین است. دهان یاوه گویان را نمیشود بست.»
چشم بر هم میگذارم: «اگر کسی تدبیری بیندیشد میشود.»
با سرِ انگشت موهایم را از صورتم کنار میزند: «تدبیر، کارسازِ مردمان داناست. غالب اوقات برای جاهلان تدبیر نیز چاره ساز نیست. اگر با تدبیری دهانشان بسته میشد مشاهدۀ چنین معجزهای به یقین کارساز بود؛ اما گاهی معجزه هم در آنان اثری ندارد. من نیز زمانی چنین آرزویی در دل داشتم. کهای کاش کسی باشد و دهان این یاوه گویان را ببندد، آن هنگام که به قدس بازمیگشتم. با کودکی در آغوش.»
+ طلوع روز چهارم - فاطمه سلیمانی ازندریانی